کنج ِ سالن، توی قسمتی که کم و بیش تاریک بود نشسته بودم و خیره شده بودم به سن و خواننده ای که به یک زبان
ناشناس آواز می خواند.سالنی با آجرهایی زرد رنگ و چراغ های مهتابی ساده و عکس بزرگی از لنین که بالای سن و درست پشت ِ سر خواننده خودنمایی می کرد. هفت، هشت نفری توی سالن و پشت میزها و روی صندلی های لهستانی نشسته بودند و سیگار دود می کردند و گپ می زدند. من اما تنها بودم و فقط خیره ی زن ِ خواننده بودم و درگیر فهمیدن زبان ناشناسی که نه لهستانی بود و نه روسی و نه مال هیچ جای دیگر. گارسون با شیشه ی نوشیدنی نزدیکم شد و لیوانم را پُر کرد. ازش پرسیدم این زن به چه زبانی می خواند ؟ بدون آنکه جوابی دهد کاغذی را از جیبش در آورد و گذاشت توی مشتم و گفت بخوان. کاغذ را باز کردم. یک نامه ی طولانی بود که با خواندنش تازه فهمیده بودم چه خبر است و زن دارد به چه زبانی می خواند. اما پشت کاغذ، کسی با خطی که با دستخط ِ نامه ی اصلی فرق می کرد، توی دو خط نوشته بود که شما توسط جاسوس های استالین شناسایی شده اید و به زودی نیروهای ارتش سرخ اینجا را محاصره و همه را دستگیر می کنند.از جایم بلند شدم و به سن نزدیک شدم اما قبل از رسیدن به آن، نیروهای ارتش از پله های دو طرف ِ سالن پایین آمدند و همه را دستگیر کردند. من و زن را هم دستبند زدند و انداختند توی یک ماشین.فقط می توانم بگویم که من و زن فرار کردیم اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1396 ساعت: 17:17