اتوبوس آبی

ساخت وبلاگ
 کنج ِ سالن، توی قسمتی که کم و بیش تاریک بود نشسته بودم و خیره شده بودم به سن و خواننده ای که به یک زبان ناشناس آواز می خواند.سالنی با آجرهایی زرد رنگ و چراغ های مهتابی ساده و عکس بزرگی از لنین که بالای سن و درست پشت ِ سر خواننده خودنمایی می کرد. هفت، هشت نفری توی سالن و پشت میزها و روی صندلی های لهستانی نشسته بودند و سیگار دود می کردند و گپ می زدند. من اما تنها بودم و فقط خیره ی زن ِ خواننده بودم و درگیر فهمیدن زبان ناشناسی که نه لهستانی بود و نه روسی و نه مال هیچ جای دیگر. گارسون با شیشه ی نوشیدنی نزدیکم شد و لیوانم را پُر کرد. ازش پرسیدم این زن به چه زبانی می خواند ؟ بدون آنکه جوابی دهد کاغذی را از جیبش در آورد و گذاشت توی مشتم و گفت بخوان. کاغذ را باز کردم. یک نامه ی طولانی بود که با خواندنش تازه فهمیده بودم چه خبر است و زن دارد به چه زبانی می خواند. اما پشت کاغذ، کسی با خطی که با دستخط ِ نامه ی اصلی فرق می کرد، توی دو خط نوشته بود که  شما توسط جاسوس های استالین شناسایی شده اید و به زودی نیروهای ارتش سرخ اینجا را محاصره و همه را دستگیر می کنند.از جایم بلند شدم و به سن نزدیک شدم اما قبل از رسیدن به آن، نیروهای ارتش از پله های دو طرف ِ سالن پایین آمدند و همه را دستگیر کردند. من و زن را هم دستبند زدند و انداختند توی یک ماشین.فقط می توانم بگویم که من و زن فرار کردیم اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1396 ساعت: 17:17

 همه جا را برف گرفته بود. ساعت 1:45 دقیقه بعد از شب بود. چند ساعتی بارش قطع شده بود و نیم ساعتی بود که باز شروع شده بود. هوا ده درجه زیر صفر بود و من، نشسته بودم جلوی تلویزیون و یک فیلم قدیمی را گذاشته بودم و لیوان شیر گرم را دستم گرفته بودم و توی هپروت سیر می کردم. توی خیالات ناتمامی که از سر و کول ذهنم بالا می رفتند.بلند شدم و رفتم دم پنجره. آخ که چقدر دلم می خواست حالا او هم بود و با هم به تماشای منظره ی بیرون ِ پنجره می نشستیم. به یک سفیدی و سکوت مطلق که انگار هیچ چیزی توی دنیا نمی توانست خرابش کند. نمی توانست حتا نزدیکش شود. و ما، درست مثل فاتحان یک قلُه ی خیلی بلند، پشت پنجره می ایستادیم و از بالا، به گم بودن مان توی این سکوت بزرگ نگاه می کردیم.  او برایم شعر می خواند و من برایش داستان می خواندم. داستان مرد و زنی که روی برف ها قایق سواری می کردند و هر چه می رفتند برف تمام نمی شد. آنقدر می رفتند تا می رسیدند به یک کلبه ی چوبی که وسط یک شهر کوچک بود. کلبه را تعمیر می کردند و شومینه اش را روشن می کردند و با دو لیوان شیر ِ گرم، جلویش می نشستند و از آدم های شهر می گفتند و از راهی که آمده بودند.کافه ای راه می انداختند و اتاق های کلبه شان را به مسافران می دادند. با مردم شهر دوست می شدند و برای همیشه آنجا می ماندند.صبح ها برای خودشان و مسافرهایی که پیش شان بودند، سوسیس و تخ اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1396 ساعت: 17:17

وسط جادّه صاف و مستقیمی که کیلومترها ادامه داشت، زدم توی شانه خاکی و در ِ ماشین را باز کردم و صدای موسیقی را بالا بردم. صندلی ِ تاشوی دسته دارم را از صندوق در آوردم و گذاشتم کنار ِ ماشین. اجاق گاز پیک نیکی را هم گذاشتم جلوی صندلی. بیکن ها را توی ظرف خورد کردم و کمی  روغن و نمک زدم و گذاشتم روی اجاق و نان از بسته ی پلاستیکی درآوردم. روی بیکن ها یک تخم مرغ شکستم و گذاشتم که خوب بپزد. آهنگ را عوض کردم و الویس پخش کردم. آسمان آبی و پُر از تکّه های پنبه ای ابرها بود. دیگر چه میخواستم ؟ برای خودم ساندویچ ِ حسابی و پُر و پیمانی درست کردم و پاهایم را انداختم روی ماشین. الویس هم انگار همینجا بود. درست کنارم ایستاده بود و میخواند. غذا که تمام شد، رفتم توی ماشین و صندلی جلو را خواباندم و دراز کشیدم. هیچ صدایی جز صدای الویس و صدای باد نمی آمد. داشتم به او فکر می کردم، که به زودی موهایش را نوازش می کردم و صورتش را لمس می کردم و با هم می نشستیم به غذا خوردن و به شنیدن صدای الویس یا جانی کش. او را می خواستم. باید بهش می رسیدم. صندلی را برگرداندم سر جایش. باید زودتر راه می افتادم تا بهش می رسیدم. وسایلم را جمع کردم و ماشین را روشن کردم و راه افتادم.+  ۱۳۹۶/۱۱/۲۱ 9:13 PM&nbsp  سیاوش  |  اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 120 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1396 ساعت: 17:17